سکوت سرد
بگذر از من بگذر از من، من و تنها بزار با من من به انتها رسیدم دیگه امیدی ندارم
دلم برایت تنگ می شود دلتنگی برای تو را دوست ندارم ————— پی نوشت ————- سر به هوا نیستــــم
پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟ آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان
عاقبت در سکوت سرد و ناباور ؛ برای آن همه دلبستگی هایی که قلبم را به تاراج ریا و حسرت و بی آرزویی کشت ! برای روزهای واپسین مانده از این تن خسته غمناک که حسرت وار میمیرد میان جاده ای متروک با قلبی درون مرده و ساکی پر از کینه که جز نفرت میانش نیست ؛ من بار سفر بستم خداحافظ تمام خاطرات مانده از دیروز ، خداحافظ رفیقه نارفیقه زخم قلب من خداحافظ گناه آخرین دیدار ... معلم ای آغازگر نیایش قبیله ها تو در کدام دشت و مزرعی به آشیان لمیده ای به سایه سار کوکب چه سرو شاعرانه ای رسیده ای معلم ای پر از شرار و تاب و تب معلم ای شکست حصر شوم شب تو نور نور بوده ای تو در میان خنده ی خدای من چکیده ای
بگذر از من، بگذر از دیوونه هایی که گذاشته سر به دامن
بگذر از من، که نگاهم دیگه دنبال کسی نیست
بگذر از من، همه رفتن از کنارم تو برو اینم غمی نیست
من خودم یه کوه غصه ام تو کنایه هاتو کم کن
من که از خودم شکستم برو و سایتو کم کن
بگذر از تلخی حرفام اگه گنگ و بی دلیلن
اگه دست و پا شکستم اگه خسته و علیلم
چیزی از تو من نمی خوام گله از کسی ندارم
بگذر از من بگذر از من که منم دلگیرم از من
بگذر از این دل زخمی که گذاشته سر به دامن
گرچه اینجا نیستی
هر جا می روم
یا هر کار می کنم
صورت تو را در خیال می بینم
و دلم برایت تنگ می شود
دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود
دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود
دلم برای چشم هایمان تنگ می شود که
پنهانی به هم دل می دادند
دلم برای نوازشت تنگ می شود
دلم برای هیجانی که با هم داشتیم تنگ می شود
دلم برای همه چیزهایی که با هم سهیم بودیم تنگ می شود
احساس سرد و تنهایی است
کاش می توانستم با تو باشم
همین حالا
تا گرمای عشق ما
برف های زمستان را آب کند
اما چون نمی توانم
همین حالا با تو باشم
ناچارم به رویای زمانی که
دوباره با هم خواهیم بود
قانع باشم.
همیشه با تو
امــــا
همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم
حال عجیبـــی ست
دیدن ِ همان آسمان که
شاید "تـــــو"
دقایقی پیش
به آن نگاه کـــرده ای…!!!
عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست!
گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند!
گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد…
و برای قدم زدن، می خواندت
برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز
خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد
باران، همه بهانه است
موهبتی ست از سوی ِ خدا
گاه، خدا نیز بهانه می کند
و مست می شود
برای بارش ِبوسه هایش
و تا آغوش بکشد تو را
از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند
اما باور دار که
آغوش ِ او بسیار بزرگ است
گاهی به پچ پچ های باران گوش کن
Design By : Pichak |